پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش میفشرد.
لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میکرد که انگار گنجینهای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت: 6 دلار
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر میکنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش ...
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!
دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه.
نظرات شما عزیزان: